دلم برای بچگی هایم تنگ شده . مامان
- لباس های بچگی طاها را آوردیم پایین و نگاه کردیم ببینیم چی داریم و چی نداریم. طاها خیلی ذوق کرد. و هی می گفت : مال خواهرمه و کلی خوشحال بود. اما فرداش که داشتم لباس ها را دسته بندی می کردم تا کمدش را بچینم . یکدفعه محمد طاها با هق هق آمد پیش منو گفت : یه طاها دیگه بیار . منظورش رو نفهمیدم . با خودم گفتم شاید حسودیش میشه . اما بعد که هی تکرار کرد و گفت و من می گفتم : تو فقط یه طاهایی دیگه نمی شه تو تکی با هق هق گفت : کوچیک بشم . بعد لباس نارنجی سر همیش رو آورد و گفت : می خوام این رو بپوشم . فهمیدم که می خواد کوچیک بشه تا لباساشو بپوشه دلش برای کوچکی هاش تنگ شده . رفتیم باهم فیلم کوچکی هاش رو گذاشتم بعد فیلم بزرگی هاش رو . تولد امسالشو ک...
نویسنده :
مامان محبوبه
10:56